من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
- هرگز، هرگز!
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این
هرگز، کشت...
دل درد گرفته ام از بـس فنـجان های قهوه را سر کـشـیده ام،
و تو . . .
ته هیـچـکدام نـبـودی . . .
سکوت و خلوت بغض شبانه
چه دلگیر است بی تو حجم خانه
تو رفتی و دلی دارم که هر دم
برای گریه می گیرد بهانه
چه کسی حرف مرا می فهمد؟
چه کسی درد مرا می داند؟
در پس پرده ی اشک چشمم
چه کسی راز مرا می خواند؟
چه کسی واژه ی تنهایی را
در دل غم زده ام می بیند؟
با سر انگشت محبت چه کسی
قطره ی اشک مرا می چیند
سال ها غیر خداوند بزرگ
هیچ کس از غمم آگاه نبود
توشه ی زندگیم در همه عمر
جز غم و غصه ی جان کاه نبود
مرگ یک روز و یا یک شب سرد
چشم غمگین مرا می بندد
شاید آنجا پس از این رنج و عذاب
سردی گور به رویم خندد
دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هر چی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی دم
نگران شب هایم نباش ...
"تنها" نیستم ...
"بالشم" ...
"هق هق سکوتم" ...
"قرص هایم" ...
... "پاکت سیگارم" ...
... "لرزش دستانم" ...
همه هستن
عطرهای خوب ، شیشه ی خالی شان هم بعد سال ها هنوز عطر می دهد
درست مثل جای خالی تو . . .
تو راحـ ـ ـــت بخوابـــــ ـ ـ...من مشق گریهــ هایم ـهنـــوز مانـده...
عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..
امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست ..
و غمــت سـهم ِ مــن!