ما هرچه دویدیم به مقصد نرسیدیم / از عشق به جز مزه ی تلخش نچشیدیم
از درد و دلت فقط درد سهم من شد و دلت سهم دیگری
و هیچ کس نفهمید که چه شدم...
نه ماه بودم، نه خورشید...
اما هیچ دلی سراغ مرا از آسمان تنهایی اش نگرفت
گویی ابرها هیچ اند
و فقط ابرند و باید ببارند...
و تنها باریدم...
خسته ام...
عزیزم حسادت نکن ، این که بعد از تو بغل گرفته ام ، زانوی غم است !
بغض یعنی نرو ! بفهم !
لمس کن کلماتی را
که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست...
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد...
لمس کن نوشته هایی را
که لمس ناشدنیست و عریان...
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را
که خیس اشک است و پر شیار...
لمس کن لحظه هایم را...
تویی که می دانی من چگونه
عاشقت هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن...
همیشه عاشقت میمانم
دوستت دارم ای بهترین بهانه ام
غمگینم ، مثل پیرزنی که آخرین سرباز برگشته از جنگ ، پسرش نیست
آن عشق که دیده گریه و آموخت ازو
دل در غم او نشست و جان سوخت ازو
امروز نگاه کن که جان و دل من
جز یادی و حسرتی چه اندوخت ازو . . .