گـاهــی نمـی دانــی
از دسـت داده ای ..
یـــا
از دسـت رفـــتـه ای...
همه چیز خنده دار بود....
داشتن تو...!
بودن من ; ماندن ما....!!
رفتن تو...
این همه آه....
گاهی از این همه خنده گریه ام میگیرد....
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺠﻮﻡ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﺁﺩﻡﻫﺎ ، ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ !
ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ی ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺲ ِ ﺫﻫﻦ ِ ﺗﻮ ، ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ...
ﺁﺩﻡﻫﺎ "ﺗﻤﺎﻡ" ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ ...!
باید خودم را ببرم خانه !
باید ببرم صورتش را بشویم...
ببرم دراز بکشد...
دلداریش بدهم ، که فکر نکند...
بگویم نگران نباش ، میگذرد...
باید خودم را ببرم بخوابد...
"من" خسته است ...!
در کشـتـن ما ...چـه میـزنـﮯ ...تـیـغ جـفا ...!!
مـارا سـر تـازیـانـه اﮮ ...بـس بـاشـد...!
آدم ها ثانیه به ثانیه رنگ عوض میکنند
از آدم های یک ساعت دیگر میترسم!
چون درگیر هزاران ثانیه اند...
ثانیه هایی که در هرکدام
رنگی دگر به خود میگیرند ...
چه اشتباه بـزرگیست ، تلخ کردن زندگیمان
برای کسی که در دوری ما
شیرین ترین لحظات زندگیش را سپری میکند . . .
خدایا مرا که آفریدی گارانتی هم داشتم ؟ دلم از کار افتاده !
چه زیبا نقش بازی می کنیم ...
و چه آسان در پشت نقابهایمان پنهان می شویم ؛
حتی خدا هم
از آفرینش چنین بازیگرانی در حیرت است ...
کاش.... شبی، روزی، جایی بر لبان تو تکرار می شد.... نامم !