کوتاه ترین قصه ی دنیا :
رفت ... !
این روزها سنگین و نحس اند ، چه کنم ؟
لحظات هم بهانه ات میگیرند
رفتی و ردپایت در پس کوچه های قلبم باقی مانده است
امروز و فرداهایم ، پس فرداها ، همه و همه
خراب شده اند
بعد از تو
برگرد
اگر چه عاشقی پر شور بودیم / به خود نزدیک و از هم دور بودیم
شب و روز از جدایی میسرودیم / من و تو وصلهای ناجور بودیم . . .
گرچه کردم ذوقها از آشناییهای او / انتقام از من کشید، آخر جداییهای او . . .
درد ، مرا انتخاب کرد
من ، تو را
تو ، رفتن را
آسوده برو ! دلواپس نباش
من و درد و یادت تا ابد با هم هستیم
من
مثل بادکنکی به دست کودکی
هرجا می روی با یک نخ به تو وصلم
نخ را قطع کنی ، میروم پیش خدا !
پای من خسته از این رفتن بود
قصه ام قصه دل کندن بود
دل که دادم به یارم دیدم
راهش افسوس جدا از من بود . . .
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
بااشک تمام کوچه را تر کردم
دیشب که سکوت خانه دق مرگم کرد
وابستگی ام را به تو باور کردم . . .
یارم از من بی سببب رنجید و رفت / گریه را دید و بر من خندید و رفت
وقت رفتن دیگر از ماندن نگفت / قصه ناگفته ها را نشنید و رفت
تشنه بودم همچو دشتی پر عطش / مثل باران بر تنم بارید و رفت
گل فراوان بود از باغ من / غنچه ای نشکفته را برچید و رفت . . .