تا نباشد این جدایی ها، نداند قدر یاران را،
کویر خشک می داند، بهای قطره باران را..
ندارم لحظه ای از تو رهائی / امان از عشق و این رهائی
تمام ترس من ناگفته پیداست / مبادا بین ما افتد جدائی . . .
گفـــــته بودمـ بی تـــو سخــــت میگــــــذرد بـی انـصـافــــــــ !
حـــــرفمـ را پس میگــیرمـ
بــی تــــــو انگـــــــار اصـلا نمـیگــــــذرد ...
جدا ماندن از کسی که دوستش داری
فرقی با مردن ندارد
پس عمری که بی تو میگذرد
مرگیست به نام زندگی
چشمامو وقف تــو کردم ،
دل به خلوت تــــو بستم ،
هم ترانه پس کجایی ؟!
من که مردم از جدایـی ،
دل شکسته و غــریبم ،
جون میدم اگـــه نیایی
بـــاد آورده را بــــاد مــی بــــرد ، قــبـول !!!
اما تو که با پاهای خودت آمده بودی ، چرا ؟!
رفت و دیگر ندارمش
تقصیر خودم بود
ته این همه شعر که برایش نوشتم
نقطه نگذاشتم.
خدا خیــــر بدهد این کفشــــهای بنـــــد دار را!
که رفتنتــــ را دقیقــــه ای به تاخیــــر می اندازنـــد...
حافظ هم ..
از من کلافه است !
بس که ..
آمدنت را فال گرفتم !
" او رفت "
.
.
.
و این خود
شعر بلندی است ...