من چشمهایـــم را بستم و تو قایــم شدی ..
من هنـــوز روزها را می شــمارم!..
و تـــو پیدا نمیشوی !..
یا من بازی را بلــد نیستم !
یا تو جر زدی !
دیگر به همه چیز شکـــ کرده امـــ
می گویند : آب نطلبیده ، مُـــــراد استـــ .
هر چهــــ بالا پایین می کنمــــ ، نمیـــ فهممــــ
اینـــ چشمانمــــ پس کـــِـــی مراد میگیرند ؟!
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت
در تهاجم با زمان آتش زدم،
کشتم . . .
من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم
یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من زمقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم
تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت
عشقم مرد
یارم رفت ...
فراموش کردنت برایم مثل آب خوردن بود
از همان آب هایی که می پرد توی گلو و سالها سرفه میکنیم !
الهی همیشه مثل چراغ راهنمایی باشی
لپت همیشه قرمز
روی دشمنات زرد
دلت همیشه سبز
تولدت مبارک
جــآے خالیَتـــــــ آنقــــَدر بُــــزُرگـــــــ شُـــده
که حَـتـــــے مــــے شَــــــوَد دَر آنـــ ــــ
زِندِگـــے کَرد...
رفته اند !
نیستند...
دلم ، صبر و قرارم ، دستانت ، نگاهت ، هوش از سرم
بیاورشان...
خدایا ...!!
از تو دلگیرم ...
گفته بودی حق انتخاب داری
پس چرا انتخابم درکنار دیگریست؟
این روزها بُرد با کسی ست که بی رحم باشد
از دلتــــ که مایه بگذاری
ســوخـــــته ای . . .