دست به دامن خدا که میشوم ،
چیزی آهسته درون من به صدا در می آید که نترس !
ز باختن تا ساختن دوباره فاصله ای نیست !
آدم هم می تونه دایره باشه ، هم یه خط راست !
انتخاب با خودته !
تا ابد دور خودت بچرخی ، یا تا بی نهایت ادامه بدی !
باران می بارد ! به حرمت کداممان ؟! نمی دانم !
همین اندازه می دانم که صدای پای خداست !
شاید دلی در این حوالی گفته باشد دوستت دارم !
رهایم کردی چرا که برهنگیت را نجوییدم ،
بوسه هایت را نطلبیدم و طعم گس گناه را نچشیدم !
رهایم کردی چرا که عشق ورزیدم !
خبر از من داری؟...
خبر از دلتنگی های من چطور؟
و آن پروانه های شادی که در نگاهم بودند...
خبرش رسیده که مرده اند؟
هیچ سراغ دلم را میگیری؟
کسی خبر داده که آب رفته ام از خستگی؟
مچاله ام از دلتنگی؟
آه... که هیچ کلاغی نساختیم میان هم
وجدانت راحت...
خبرهای من به تو نمی رسد...
خدایا ...!
گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد ،
نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم ،
و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم ،
تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند
و قلبـــم سبک می شود آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی
و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم
و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد !
چون تو را در قلبــــــــــــــم دارم ...
ما همه با زندگی معامله می کنیم ...!
با خودمان هم معامله میکنیم و با کسانی که دوستشان داریم هم ...!
اگر نبخشی ، نمی بخشم
خیانت کنی ، خیانت میکنم
بدی کنی ، بدی میکنم
دروغ بگویی ، دروغ می گویم
و همیشه کوچک می مانیم ؛
بدون تجربه ی زندگی بالاتر و آرمانی تر ...!
این را بدانیم که با خوب ، خوب بودن هنر نیست !