تازگی ها از خواب که بیدار میشوم ، تازه کابوس هایم آغاز میشود ...
عاشقی با قلب من بیگانه شد
خنده از لب رفت و یک افسانه شد
حس و حالی بعد عشق آمد پدید
بعد آن شب زندگی غمخانه شد
سوژه بدین گریه کنم
اشکمو زودی ول کنم
با سختی غصه و غم
یکمی درد و دل کنم
من که به هیچ دردی نمیخورم ...
این دردها هستند که چپ و راست به من میخورند ...
دیار عاشقی هم شهر هرت داره !!!
خیلی راحت دل می دزدن ، دل می برن ، دل می شکنن ...
دیدی آخر من را لمس کردی ؟
ولی حیف که سنگ قبر من احساس ندارد !
نه اینکه زانو زده باشم ...
نــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!!
فقط تنهایی سنگین است !
خوش به حال فرهاد که تلخترین خاطره اش شیرین بود !...
از دوست داشتنت برایم همین بس که فهمیدم معنای دوست داشتن را ...
راستی "دوستی" چه قدر می ارزد ؟ قدر یک کوه طلا ؟ یا که سنگی سر راه ؟
چه تفاوت دارد ؟ کاش هر قدر که هست از ته دل باشد ...
دیروز دست هایش میان دست هایم بود
امروز عکسش
و فردا سیگار !