و خاطرات سه فصل را ب دوش میکشند
آرام قدم بـــگذار…
بر چهره ی تکیده ی آنها؛
این برگها حرمت دارند...
پاییز آمد اما باران نیامد ؛
شاید آسمان به معشوقش رسیده است
و دیگر دلش نمیخواهد گریه کند …
هر لحظه عمر ، رنگ و بویی دارد
اما دل من به رنگ پاییز خوش است
در ایستگاهی خالی از تو
من مانده ام
چون برگ تنهایی
بر شاخه ای در عصر پاییز
با فکرهای خسته و سرد و غم انگیز . . .
بعضی وقتها..پاییز..مرا گستاخ میکند...
سرکش میکند...عاشق میکند...
دیوانه و سودایم میکند...
این چه حکایتیست....
پاییز...چه رازی در خود نهفته ای؟
ای پاییز زیبایم مرا تا اوج ببر
مرا در این برگها غرق کن
من غرقم درتو
ای پاییز زیبایم مرا رها نکن