روی کارت برایش نوشتم “به امید فردای بهتر” …
دو هفته بعد شنیدم ازدواج کرده ؛ تازه فهمیدم آن روز “الف” فردا را یادم رفته بود …
میدونم یکی از از آن روزهای مبهم دور
وقتی جلوی تلویزیون روی کاناپه لم داده ای
و احتمالا بچه هات از سر و کولت بالا می روند
درست همان لحظه که قرار است احساس خوشبختی کنی،
ناگهان ...
"یاد و خاطره ی من به سینه ات چنگ می زند"
" تو " برای " من " مهمـــّی . . .
" او " برای " تو " مهمـــّه . . .
تکلیف من هم کاملاً مشخّص . . !
هـی تـو
مـن کـه زاده ی تـنـهایـیـم ، خـدا تـو را بـرای او نـگـه دارد
میتــــرسم...
میترســم کســـی بــویِ تنـــت را بگیـــرد،
نغمـــــه دلـــت را بشنـــــود،
و تــــــو، خـــو بگیــــری بــه مانــدنــــش!
چــــه احســـاس ِ خــط خطـــی و مبــهمی ست،
ایــــن عاشقـــــانـــه های ِحســـــودیِ مـــن!
نمیدانم گنجشک ها که شبیه هم هستند ،
چه طور همدیگر و میشناسن؟!
و نمیدانم چند نفر شبیه من هستند که تو دیگر مرا نمیشناسی ...!