گذشتــــ آن زمان کهنـــه دیدار
رفتــــ آن دقیقــــه های پر هیاهـــو
رفتـــــ آن حس دیـــدار
شکستـــــ آن لحظه زیبــــا
سکوتـــــ،سکوتـــــ،سکوتـــــ و تــــو ...
چه ســـاده گذشتی از این همــــه احساس
و مـــن...
سکوتـــــ،سکوتــــــ،سکوتـــــ
عُمریســـت در شــبِ چشمهـــات
گیر انداختهای دلــم را
حالا
پَرَم میدهـــی که برو؟!
خیالت راحــتـــــ . . .
شکسـ ــــته ها نفرین هم بکـ ــنند ،
گیرا نیسـ ــت ...!
نـــفرین ،
ته ِ دل می خـ ــواهد
دلِ شکسـ ــته هـ ـــم که دیگر
ســــر و ته ندارد . . .
عِـلتــ سُقــوط نـــاگهــانــی مـَـن از چِشــمـ هــایـَتــ را...
فَقـــط بـــایـد،
در جَعبــۀ سیــــاه دِل اتــ جُستجـــو کـــرد...
دیـوارهایی که می سازی ..
هـر روز و هــر روز ..
بیشتر می شوند !!
بنــای بـــی احساس من ...
آخر من از کجــا ...
برای این همه دیــوار ...
پنجــــره پیدا کنمــ .. !!
تو باختی ؛ چون کسی را از دست دادی که دوستت داشت ...
من بردم ؛ چون کسی را از دست دادم که دوستم نداشت ...
گفتم دوستت دارم
نگاهی به من کرد و گفت : چندتا ؟
دستام رو بالا آوردم و تمام انگشتهای دستمو نشونش دادم
اما اون به کف دستام نگاه می کرد که خالی بود...
می خواهی بروی ؟!
پس بی بهانه برو !
بیدار نکن خاطره های خواب آلوده را ...
محبت ساختگیـت، عشق دروغینت و چشمان پر فریبت،
روزی گرفتارت خواهند ساخت ...
فقط بیا در خزان خواسته هایم کمی قدم بزن
دلم برای راه رفتنت تنگ شده است...!
من، در هوای تو نفس میکشم
تو، در هوای دیگری
و اینگونه
فرجامِ جهان را پیش میاندازیم!
فقط اسمی به جا مانده، از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی، قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم، به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن، چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند، مرا با خود رها کردند،
همه خود درد من بودند، گمان کردم که همدردند ...!