می خواهم داستانی از علاقه ام به تو را بنویسم :
یکی بود ، یکی …
بی خیال …
خلاصه اش میشود : دوستت دارم
چه ناگهانی نگاهت را به نگاهم تعارف کردی !
و ناگهان عاشقت شدم …
نمی دانم آلزایمر بودی یا عشق !
از روزی که مبتلایت شدم ، خود را از یاد بردم …
دیوانگی های دلم را به دل نگیر !
دست خودش نیست ، طفلک باور کرده بود دروغ دوست داشتنت را …
“من” به “تو” بستگی دارم …
حال من را از خودت بپرس !
حرفهای زیادی بلد نیستم …
من تنها چشمان تو را دیدم و گوشه ای از لبخندت که حرفهایم را دزدید …
از عشق چیزی نمی دانم اما دوستت دارم کودکانه تر از آنچه فکر کنی !
انتظار دارند برقصـــم ،
در دنیایـــی که هیچ آهنگــی از آن ،
مــرا تحریــــک نمیکتد . . .
هرگاه خبرمرگم راشنیدی
درپی مزاری باش که بر سنگش نوشته:
ساده بودم،
باختم!
همیشه فکر می کردم چون “گرفتارم” به “خدا” نمی رسم
ولی حالا فهمیدم چون به “خدا” نمی رسم، “گرفتارم”