عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..
امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست ..
و غمــت سـهم ِ مــن!
کلمات هم بازیچهء من و تو شده اند !
من برایِ تو می نویسم
تو برایِ او می خوانی.. .
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺠﻮﻡ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﺁﺩﻡﻫﺎ ، ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ !
ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ی ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺲ ِ ﺫﻫﻦ ِ ﺗﻮ ، ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ...
ﺁﺩﻡﻫﺎ "ﺗﻤﺎﻡ" ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ ...!
باید خودم را ببرم خانه !
باید ببرم صورتش را بشویم...
ببرم دراز بکشد...
دلداریش بدهم ، که فکر نکند...
بگویم نگران نباش ، میگذرد...
باید خودم را ببرم بخوابد...
"من" خسته است ...!
یه وقتایی لازمه یکی "کنارت" باشه.. کاری نکنه و حرفی نزنه ها ! فقط باشه...
در کشـتـن ما ...چـه میـزنـﮯ ...تـیـغ جـفا ...!!
مـارا سـر تـازیـانـه اﮮ ...بـس بـاشـد...!
وقتـﮯ مرا بغل مـﮯکنـﮯ چنان جاذبهﮮ آغوشت به جاذبهﮮ زمین غلبـه مـﮯکنـد
کـه روحـم بـه پـرواز درمــﮯآیـد ...
مدتیــــست دلم شکســــته از همان جای قبلـی ... !
کاش میشد آخر اسمــت نقطه گذاشت تا دیگر شــــروع نشوی ... !
کاش میشـــــــد فریاد بزنم : " پایــــــان "
دلم خیـــــــلی گرفته اســـت ..............
اینجا نمیتـــــوان به کسی نزدیـــــــک شـــــــد ...
آدمهـــا از دور دوست داشتــــنی ترنــــد ... !
آدم ها ثانیه به ثانیه رنگ عوض میکنند
از آدم های یک ساعت دیگر میترسم!
چون درگیر هزاران ثانیه اند...
ثانیه هایی که در هرکدام
رنگی دگر به خود میگیرند ...