چشمهایت, از ساعت بیرون زده اند
و قلبِ من از دهانم
این دقیقه هایِ فلج شده
تو را رویِ دستهایشان می برند
کسی برایت گریه نمی کند
و من روبرویِ خودم می نشینم
ناخن هایِ پایم را, سوهان می کشم
و فکر آنهایی هستم که از فردا
خوابت را... از شب هایِ این شهر خواهند چید
"آزاده پیرای"