روی کارت برایش نوشتم “به امید فردای بهتر” …
دو هفته بعد شنیدم ازدواج کرده ؛ تازه فهمیدم آن روز “الف” فردا را یادم رفته بود …
به سادگی رفـت ؛ نــه اینکه دوستم نداشت !
نـــــــــه ، فهمید خیییییییلی دوستش دارم !
استخوان هایم را به دانشمندان بسپارید …
شاید بفهمند نه یخبندانی بود نه بیماری مهلکی !
من از دوری تو منقرض شدم …
خیلی خسته ام …
خسته تر از آنکه بخواهم راجع بهت فکر کنم ، که بودنت را آرزو کنم یا رفتنت را توجیه …
از “نبـودنـت” دلگیر نیستم …
از اینکه روزگاری “بـودی” دلگیرم …
آسمان به آسمان ، کوچه به کوچه ، رویا به رویا ؛
هر جایی که مینگرم با منی اما دلم برایت تنگ میشود …
تا خرخره پر از دلتنگی ام …
مرسی ، دیگه میل ندارم …
دلتنگی محله ای ست پر ازدحامِ یادت که در شلوغی اش نه تنها تو را پیدا نمی کنم ،
که خود را هم گم میکنم …
گاهی چه دلتنگ میشویم
برای یک مواظب خودت باش
برای یک هستم
برای یک نوازش
برای یک آغوش …
اینکه یواشکی دلتنگش باشی خیلی بهتر از اینه که بهش بگی و هیچ جوابی نگیری …