خیالی نیست ...
میان این همه نااهلی
اگر ، اهلی چشمانت شوم که عجیب نیست
عجیب این همه تنهاییست
بعد از اهلی شدن ...
چنان تشنه ی بودن توام که شنیدن هر لحظه صدای تو هم سیرابم نمیکنه !!
نمیتونم به واژه ای پناه ببرم برای این همه آشفتگی !!
من مجنون قصه های شبونه ام ...
اونجا که یکی بود به یکی نبود میرسه ...
منو فریاد کن ...
مانده ام اینجا که روزی بیایی
مانده ام تنها ، نکند ، نیایی
رفته ای آنجا که از من دور باشی
رفته ای که بی من مسرور باشی
بمیــــرم من
فهمیدم نمی مانی . . دیدم می روی . . رفتی
باز هم ایستاده ام نگاه میکنم
آخرم میکشد مرا این غرور لعنتی . . .
چقدر این سربالایی ها ادامـــــــه دارند ؟
من از زندگی که هیچ . . پاهایم از من شکایت دارند
عجیب است که دلم تنگ توست
و دلت تنگ اوست
من چه کنم که دلت با دل من یار شود
که دلت به درد دل من گرفتار شود