پرستوهای رؤیا
هر شب تو را
در چشم من
تخم می گذارند
و سحرگاهان
فوج فوج
از شاخسار نگاهم
به باغ دلم پر می کشی
و مرا چون سازی
از نغمه های شیرین
پر می کنی
دنیای قشنگی دارم
با خیال بیدارت !
گاه دلتنگ می شوم
دلتنگ تر از همه دلتنگی ها
گوشه ای می نشینم
و حسرتها را می شمارم
و باختن ها را
و صدای شکستن ها را
نمیدونی چه کاری بادلم کردی ، نمیدونی چه غمگینم نفهمیدی
نمیشناسی منو از من چقدردوری ، تواین روزا چه بی رحمانه مغروری
کسی که نگاهت را نمی فهمد
توضیح های طولانی ات را هم نخواهد فهمید....
برای تو میمیرم ... تو وانمود کن که تب کرده ای ...
همین کافیست ... !
می خواهم بِدهم دنیا را برایم تنگ کنند ، به اندازه آغوشت !
تــو را که از دلــم کم میکنــم ، باقیمانده صفــر میشــود ...
حکایت کنگر خوردن و لنگر انداختن است ، حضور خاطراتت در وجود من ...
من را زیر خاکستر جا گـــــذاشتـــــــی!!!
آهـــــــایـــــــــــــ.. .
با توام...
تــــــــــــــــــــــــ ـو یادتـــــ نـــرود!!!
من به خاطرتــــــــو
آتـــــــش گـــرفته ام....
تمام شدن من پایان من نیست... آغاز بی لیاقتی توست