بساط کرده ام
و تمام نداشته هایم را
ﺑﻪ ﺣﺮﺍﺝ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ...
بی انصاف چانه نزن
ﺣﺴﺮﺕ ﻫﺎﯾﻢ ...
به قیمت عمرم
تمام شده!!
کلاغ جان ...قصه من به سر رسید ...سوار شو ...تو را هم تا خانهات می رسانم
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که
در کنارش باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید...
وقتی با تو آشنا شدم درخت مهربانیت آنقدر بلند بود
که هرچه بالا رفتم آخرش را ندیدم
معجون زیبایت آنقدر شیرین بود
که هر چه نوشیدم سیراب نشدم
و دریای عشقت آنقدر وسیع بود
که هرچه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببینم
و سرانجام در آن غرق شدم
دوست داشتن را از کوچ پرستو ها آموختم
که در راه کوچ ، دو به دو با هم پرواز می کنند
و در طول راه ، آزادانه از هم دور می شوند
و به پرستوهای دیگر نزدیک می شوند
بدون آنکه به هم حسادت کنند
یا که بخواهند صاحب هم شوند
اگر من و تو یکدیگر را دوست بداریم بدون آنکه پایبند هم باشیم
بدون آنکه آزادی یکدیگر را صلب کنیم بدون آنکه اسیر یکدیگر شویم
تا ابد می توانیم یکدیگر را دوست بداریم
و قلب هامان را به دوست داشتن زنده نگه داریم
اگر تو را دوست دارم
تو را آزاد می گذارم تا با هر انسانی که می خواهی دوست باشی ...
چون تو را دوست دارم و به تو به چشم یک انسان می نگرم
نه اموال شخصی ام که باید دو دوستی حفظش کنم و مال خودم بدانم !
هه !
مرا چه به فلسفه ؟؟؟
من هنوز در منطق چشمانت مانده ام !
قدش به “عشق” نمی رسید ؛ “غرور”م را زیر پا گذاشت تا برسد !
لعنت به همه قانون های دنیا که در آن شکستنِ دل پیگرد قانونی ندارد !