به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم
نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه
نمک را بگذار برای من
که می خواهم این زخم همیشه تازه بماند !
به بند دلت میاویز رخت خاطره ام را ، گردبادهای فراموشی حرمت نمی شناسند
دلم از نبودنت پر است ، آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد !
قبول که ما دو خط موازی هیچگاه به همدیگر نمی رسیم !
ولی فقط کمی فاصله را کمتر کن ، میخواهم بهتر ببینمت !
گاهی ارزش واقعی یک لحظه را تا زمانی که به یک “خاطره” تبدیل شود نمی فهمیم !
دیگر احتیاط لازم نیست ؛ شکستنی ها شکست ! هر جور مایلید حمل کنید !
رفتن هم حرف عجیبی است ، شبیه اشتباه آمدن است !
چندیست در نبودنت به ساعت شنی می نگرم ، یک صحرا گذشته است !
تکلیفم روشن شد ؛ خاموش میشوم شیرینم !
فرهاد وار اینبار باید به جای کوه ، دل بکنم !
مرد نیستم اما حرفم یکی است !
“تو”