تن مرد و نامرد یکیست زمان باید بگذرد تا بدانی مرد کیست!
پشت آن پنجره ی رو به افق ، پشت دروازه ی تردید و خیال
لا به لای تن عریانی بید ، من در اندیشه ی آنم که تو را
وقت دلتنگی خود دارم و بس
خواهش میکنم ، بی حوصلگی هایم را ببخش
بدخلقی هایم را فراموش کن ، بی اعتنایی هایم را جدی نگیر
در عوض من هم تو را می بخشم که مسبب همه ی اینهایی
عشق چیز عجیبی نیست ، عزیز دلم ! همین است که تو دلت بگیرد و من نفسم !
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
...
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
...
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
یاد آن روزی که یاری داشتیم / این چنین خوار نبودیم ، اعتباری داشتیم
ای که ما را در زمستان دیده ای با پشت خم / این زمستان را نبین ، ما هم بهاری داشتیم
خاک پایت بوسه گاهم بود و بس / بر سر راهت نگاهم بود و بس
ای نگاهت تکیه گاه خستگی / عشق تو تنها گناهم بود و بس
بی تو پیمودن شب ها شدنی نیست
شب های پر از درد که فرداشدنی نیست
گفتم که برایت بفرستم دل خود را
افسوس که نامه دلم تا شدنی نیست
خزان بنشست و گل با بادها رفت چه آسان میشود از یادها رفت